همراز



  گاهی با خودم فکر می کنم شعله های شومینه های خونه های قدیمی اگر زبون حرف زدن داشتن چه دعوا هایی که به راه نمی افتاد. فقط خودشون می دونن که چه آتیشی سوزوندن . چه عکس ها و نامه ها و خاطره هایی رو خاکستر کردن. من می گم آدم تا به بن بست نرسیده باشه گذشته ها و امروزش رو دود نمی کنه و نمی فرسته هوا. وگرنه مثلاً یه عکس دسته جمعی فامیلی وسط کوهپایه های دماوند از بین بردن داره؟! مگه اینکه یکی دو نفر باشن تو اون عکس که با زخم زبون های شون یه طایفه رو نصف کرده باشن. اما نامه هایی که دوران دوستی یا نامزدی نوشته شدن چطور؟ «این جا هوا سرد شده، آنجا چطور؟ مراقب خودت باش. هنوز گلی را که روز اول به من دادی را یادت هست؟» این ها آتیش زدن داره؟؟ یا همون عکسی که چهار بار پشت سر هم گرفتیم و تو گفتی یکی دیگه بگیریم اونجا روسریم صاف نبود، اینجا چشام بسته افتاده و من گفتم من تو رو حتی با روسری کج و چشمهای بسته هم دوست دارم. شاید هم آتیش زدن داره !! اگه یه نفر دیگه همون آدم سابق نباشه.

اصلاً همه ی اینها رو که بذاریم کنار، من شومینه رو به خاطر سوزندن نقاشی های اون دفتری که روش نوشته بود «کلاس چهارم دال» نمی بخشم. همون دفتری که پر بود از خورشید سیاه و درخت بنفش و آسمون صورتی. 



#همین


پ.ن: عنوان از ترانه آتش بزن از کیان مقدم


برای سومین بار البته این بار بلندتر صدا زدم مااااااماااان کجایی! میگم انباری رو تمیز کردم پله های حیاط رو هم شستم ، پنجره های تراس رو تمیز کنم یا باغچه رو ؟؟

بازم جوابی نیومد ، نگران شدم با خودم گفتم نکنه بازم فشارش بالا رفته و یه گوشه خونه افتاده زمین! با همین فکر سریع رفتم داخل، توی آشپزخونه و پذیرایی و حال نبود حموم و دستشویی رو هم چک کردم ، دیگه داشتم از نگرانی سکته میکردم که در اتاق خواب کوچیکه رو باز کردم و با تعجب دیدم جلوی کمد نشسته رو زمین و یه آلبوم قدیمی تو بغلشه و آروم آروم اشک میریزه ، رفتم کنارش و گفتم: مگه قرارمون نبود که سراغ این کمد نری!؟ اشکهاشو پاک کرد و گفت :مگه میشه آخه!

گفتم :بذار باشه خودم این کمد رو تمیز میکنم.

گفت : این عکس جوونیهای باباته،( این آلبومهارو هزار بار باهم نگاه کرده بودیم )همون موقع که مجرد بود ، اولین باری که بعد نامزدی رفتم خونه ش ، رو دیوار پر بود از عکس گوگوش و هایده و مهستی و فروزان و شهره ، خودم همشو از رو دیوار کندم ، بعدظهرش هم باهم رفتیم چهارراه تئاتر شهر و یه عکس دونفره گرفتیم و قابش کردیم و زدیم به دیوار اتاقش.

آلبوم رو ورق زد و برام از گذشته ها گفت، از عمه بزرگه گفت که اوایل خیلی اذیتش کرده بود ولی الان جونش برا مامان میرفت. عکس به دنیا اومدن من و خواهرم رو نشون داد و کلی خاطره ازش گفت و اینکه بابا چقدر ذوق داشت ، آلبوم رو ورق زد و حرف زد و خاطره تعریف کرد وسطا گاهی گریه کرد و گاهی خندید و با یه عکسایی هم رفت تو خودش و آهی کشید.

آخر سر هم گفت اومدی و نذاشتی به کارام برسم، کلی کار مونده رو دستم پاشو پاشو به کارات برس!!!

پ.ن: نمیدونم چرا نگاه کردن به عکسهای قدیمی چاپ شده همیشه لذت بخشه و این حس تو عکسهای دیجیتالی جدید نیست.

پ.ن: ممنون از دوستانی که منو به چالش تصویر من از آینده دعوت کردن ، من چون ماموریت بودم وقت نشد بنویسم ولی اگه وقتش تموم نشده باشه حتما مینویسمش.


#همین


صبحی داشتم میرفتم شرکت (بخاطر مراسم امروز ما آماده باش هستیم) توی مسیر یه پیرمردی رو دیدم که اون موقع صبح کنار خیابون منتظر تاکسی بود ؛سوارش کردم گفتم: حاجی کجا میری

گفت: میرم واسه راهپیمایی

گفتم: حاجی الان که خیلی زوده!

گفت:یخورده بعد خیابونا بسته میشه تاکسی گیرم نمیاد

گفتم: خب اتوبوس هست دیگه، همشون هم مجانی میبرن تا مسیرهای راهپیمایی

گفت: من با این پا نمیتونم اتوبوس سوار بشم

گفتم : حالا برا شما واجب نیست که با این شرایط بری راهپیمایی

گفت : اتفاقا باید بریم

حوصله بحث ی باهاش نداشتم

گفتم: خدا اجرتون بده

گفت : جوون میشه اون ترانه رو خاموش کنی

با خنده گفتم: حاجی اینو رادیو داره پخش میکنه

گفت: عجب!

گفتم : حاجی امروز به برکت انقلاب همه چی آزاده ، ترانه غیر مجاز ، بدحجابی، حرکات موزون، جنگ و شادی، .

هیچی دیگه نگفت و من به این فکر میکردم که با پتانسیل این مردم همیشه در صحنه توی این چهل سال چه کارها میشد کرد که نکردیم.


#همین


"نیکولا" یا خانوم نیلوفر نیک بنیاد رو چند سالیه میخونم اون روز که خبر نامزدیش رو تو وبلاگش نوشت باور کنید اونقدر که براش خوشحال شدم و آرزوهای خوب کردم ، شاید اگه خودم نامزد میکردم اینقدر خوشحال نمیشدم :)))

هر بار که وبلاگش رو باز میکنم منتظر یه مطلب جدید در مورد خودش و آقای رجبی هستم 

با اینکه من تا حالا حتی یه کامنت هم واسه پستاش نذاشتم (البته کامنتهاش بسته س فقط میشه براش ایمیل زد) ولی دوست داشتم یه روز بهش کامنت بدم و کلی آرزوی خوب براش بکنم

نمیدونم این حس از کجا ناشی میشه که بعضی هارو میشه فراتر از هر علاقه یا جنسیت یا هر چیز دیگه دوست داشت و بهش احترام گذاشت شاید فقط و فقط این میتونه بخاطر شخصیت و منش اون طرف باشه ولاغیر.

آدمهای خوبی باشیم و انرژیهای مثبت بدیم به اطرافیانمون


#همین


پ.ن : آدمها یه روزی بخاطر کارهایی که انجام ندادن بیشتر افسوس میخورن تا کارهای اشتباهی که در گذشته انجام دادن


دختره رفته تو لایو اینستا به دوست دختر یه پسره فحش داده و پسره یه نقشه کشیده دختره رو از تهران کشیده سیرجان و بردتش تو یه باغ متروکه تا جایی که جا داشته کتکش زده و ازش فیلم گرفته و پخشش کرده تا به دوست دخترش ثابت کنه خیلی مرده!!!

-کجا داریم میریم ما!!

-چرا زندگی خصوصیمون رو ریختیم دم دست همه!!!

-این حجم از ادبیات فحش از کجای ما درمیاد بیرون که به هر کس و هرچی فحش میدیم!!!

-این حجم از خشونت کجای ما نهفته و از کجا اومده!!!

-خانواده ها کجان؟؟؟

-فضای مجازی چیکار نکرد با ما!!؟

-


#همین


وقتی میگن خونه تو باید تخلیه کنی، سختترین حسیه که میتونی تجربه ش کنی.

میدوی وسایل مهمت رو برمیداری از در که میخوای بری بیرون یاد یه چیز مهمتر میوفتی دوباره برمیگردی اونهم ورمیداری بعد یه نگاه به درو دیوار خونه ت میکنی که شاید دیگه نبینیش

یه چیزی تو دلت سنگینی میکنه، اینجا خونمه اینجا زندگی کردم ، غم داشتم شادی داشتم ، جون کندم تا ساختمش و براش وسایل خریدم . همه رو که نمیتونم ببرم ، کدومشون مهم تره!!


پ.ن : از طرف شرکت اومدیم ماموریت به شهر پلدختر ،واسه تعمیر نیروگاه ،متاسفانه فاجعه از چیزی که توی تلویزیون میبینید یا توی اخبار میشنوید خیلی فجیع تره

پ.ن: از هر طریق مطمئنی که سراغ دارید کمکشون کنید جای دوری نمیره

پ.ن: تو که به خوبا سر میزنی آقا        مگه ما بدا دل نداریم

ایشالا به حق صاحب همین روز خدا خودش کمک حالشون باشه


#همین


۱۹ اردیبهشت هر سال برا من یاد آور دوتا اتفاق خیلی مهم تو زندگیمه!

یکیش شیرینه شیرین و اون یکی تلخه تلخ!

نمیدونم چرا همیشه چربش تلخی تو همه چیز بیشتر از شیرینیه و بیشتر ذهن رو درگیر میکنه تا شیرینی، به همین خاطر تلخیه اون اتفاق، شیرینیه اتفاق دیگه رو از بین برده.

۱۹ اردیبهشت ۸۶ بود که از یه ماه قبلش حال بابا به وخیم ترین حالت ممکن خودش رسیده بود و تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود ، حتی برای یه لحظه هم تو طول بیماریش به رفتنش فکر نکرده بودم حتی اونوقتی که دکتر من و مامان رو صدا کرد و گفت : فقط براش دعا کنید! من هنوز تو باورهام خوب شدنش و شوخی کردنامون و کل کل کردنامون رو تصور میکردم.

ولی دست تقدیر همیشه قویتره و زندگی همیشه اونجوری نیست که تو میخوای.

شب قبلش پیشش بودم هنوز هم روحیه داشت و شاید هم جلو روی من تظاهر به خوب بودن میکرد اونشب خیلی حرف زدیم از حرفهایی که تا اونوقت برام نگفته بود.

صبح از بیمارستان زنگ زدن که حالش اصلا خوب نیست و تا من برسم تموم کرده بود و من اولین نفری بودم که بالا سرش رسیدم ، دیگه درد نداشت، دیگه آروم بود و دیگه هیچ سرم و شیلنگی به بدنش وصل نبود.

پرستاراش هم گریه میکردن، یکیشون بهم گفت پدرتون خیلی حیف شد خیلی مرد نازنینی بود

شوهر خاله م آدم دنیا دیده ایه منو کشید کنار و گفت پدرت خیلی مررررد بود و این مسئولیت تو رو سنگینتر میکنه باید کاری بکنی که روحش در آرامش باشه.

این اتفاق مسیر و هدف زندگی منو تغییر داد و باعث شد بزرگ بشم و تصمیمات جدیدتری تو زندگی بگیرم.

تمام حسرت من تو این سالها از اینه که شاید اگه همون موقع سنم زیادتر بود شاید میتونستم کارای بیشتری براش بکنم( البته ما همون موقع هم هر کاری از دستمون براومد براش کردیم) یا اگه بیشتر میموند شاید ذره ایی از محبتهاشو میتونستم جبران کنم ولی حیف که "همیشه خیلی زود دیر میشه"



#همین


پ.ن : قدر پدر مادراتونو تا وقتی هستن بدونید

پ.ن: پنجشنبه س برا شادی روح کسایی که کنارمون نیستن فاتحه ایی بخونید



در جریان هستین که چند روز پیش، انتشار ویدئویی از رقص بچه های دبستانی با آهنگ جنتلمن ساسی مانکن توسط آقای مطهری( نایب رئیس مجلس) و اعتراض ایشون به آموزش و پرورش جنجالی به پا کرد تا اینکه ساسی مانکن آقای مطهری رو به چالش رقص دعوت کرد و یا اینکه هشتک جنتلمن یا هشتک ساسی مانکن زدن و همه مدارس رو به این چالش دعوت کردن و کار بجایی رسید که دیروز خبردار شدیم آموزش و پرورش یه جلسه فوری برای مدیران تمامی مدارس کشور برگزار کرده که با این قضیه به شدت برخورد کنن و متخلفین رو از مدرسه اخراج کنن!

میخوام بدونم کجای کار سیستم آموزشی ما ایراد داره که ستونهای آموزش ما با یه آهنگ بی محتوا به لرزه در میاد؟؟

یا اصلا جایگاه موسیقی توی سیستم آموزش ما کجاست؟

کجای آموزشمون اشتباهه که به اینجا رسیدیم؟ و یا اصلا این قضیه یه مشکله؟ یا یه قضیه عادیه که یه عده واسه لاپوشانی بعضی مسائل بزرگش کردن؟

جدای همه این حرفها میخوام بگم شما وقتی یه الگوریتم مینویسی و اجرا میکنی در آخر براش یه فیدبک طراحی میکنی تا نتیجه کارت رو ببینی.

وقتی نتیجه سالها آموزش میشه دانش آموز فراری از مدرسه و معلم ناراضی و یا نتیجه مصاحبه ها و گزینشهای عجیب و غریب شغلی، میشه سیستم فاسد اختلاسگر فعلی و یا کارمندان بی انگیزه و کارگران بی روحیه و. یعنی اینکه مسیری که میریم اشتباهه و افراد لایقی که باید رو استخدام نکردیم و یا اینکه هر فردی رو در جایگاه اصلی خودش استفاده نکردیم پس باید اصلاحش کنیم این سیستم غلطه و این یه درده!


#همین



امروز روز جهانی اهداء عضو هستش خواستم به همین بهانه یکی از پستهای خودمو باز نشر کنم تا اهمیت این قضیه رو تاکید کنم چون آمار ایران تو این قضیه خیلی پایینتر از متوسط جهانیه و هر روز تعدادی از بیمارهای منتظر اهداء عضو از بین میرن .

مسئله دیگه تو این قضیه بحث فرهنگ سازیه چون عموها یا دایی ها یا خاله ها و عمه هایی رو دیدم که با وجود رضایت فرزند یا همسر فرد مرگ مغزی شده با یه حرف ( طفلکی زنده بودا بجای خرج کردن واسه درمانش دستی دستی کشتنش) کل قضیه رو زیر سوال میبرن.


# همین



نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود

شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(

این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد

بابای قصه هایم، سلام.
بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟
تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛
گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛
آخر جای تو روی شانه های من است؛ دل ام نمی آید کس دیگری همراهی ات کند بانو!
روی شانه های توچقدرقد کشیدم؛چقدربزرگ شدم؛
کاش هیچ وقت از شانه هایت پایین نمی آمدم بابا!
همین که پایم به زمین رسید، اینبار تو قد کشیدی؛
آنقدر قد کشیدی که دیگر دست نیافتنی شدی!
دل توی دل ات نبود که یاد بگیرم بنویسم "بابا"
و من نوشتم: بابا نان داد؛
آنوقت تو رفتی.
آخر از کجا می دانستم همین "نان" روزی تو را از من می گیرد.
از کجا می دانستم با خودت عهد کرده ای که هر چه من خواستم اجابت کنی؟
اینروزها دل ام بدجور شانه هایت را می خواهد بابا!
و تو اینروزها چقدر بابا شده ای؛
رفته ای پی "نان"
من "نان" نمی خواهم بابا!
برگرد!!!


ممنون از دوستان عزیز خانم مبهم و نسرین خانم عزیز که منو دعوت کردن به چالش نامه ایی به گذشته

بشخصه معتقدم اکثر تصمیماتی که تو زندگی میگیریم مال زمان خودشون هستن و این تصمیمات و انتخابهارو بنا به شرایط و موقعیت زمانی همون موقع میگیریم و شاید اگر علم امروز رو از قضیه نداشته باشیم و دوباره به همون زمان برگردیم همون انتخاب یا تصمیم رو بگیریم.

در ضمن چقدر بده که اکثرمون خیلی وقته نامه کاغذی ننوشتیم چون حسی که یه نامه ی کاغذی میتونه داشته باشه قابل مقایسه با هیچ چیز دیگه نیست و واسه همینه که خیلیامون هنوز نامه های قدیمی رو نگه داشتیم و دوسشون داریم.

 

 

و اما نامه:

حامد عزیزم سلام شاید وقتی این نامه رو دریافت میکنی قدری برات عجیب بنظر برسه که مگه میشه یه نامه از آینده دریافت کنی ولی حالا که این امکان میسر شده میخوام بهت بگم که تصمیمات و انتخابهای کوچک و بزرگی که تو زندگی میگیری و یا دوستهایی که باهاشون همقدم میشی تاثیرات زیادی تو آینده تو خواهند گذاشت پس یاد بگیر درست تصمیم بگیری و بهترین مسیر رو انتخاب کنی البته اگر هم اشتباه کردی ناامید نشو چون دنیا به آخر نرسیده.

چندسال بعد قراره دقیقا در زمانی که انتظارش رو نداری بابا رو از دست بدی و این شاید بزرگترین ضربه روحی زندگی تو خواهد بود درسته میدونم ضربه بزرگیه ولی اینکه بعد اون قراره چیکار کنی مهمتره چون قرار مسئولیت بزرگی رو به دوش بکشی پس واسه اون روز خودتو قویتر کن.

عشق خیلی زودتر از اونی که فکر کنی قراره در خونه تو بزنه عاشق شو و از عاشقی لذت ببر، که هیچ لذتی بالاتر اون نیست ولی مسیر عاشقیتو درست برو و تو عشق مرد عمل باش.

شرایطی برات پیش خواهد اومد که از ایران بری و اقامت بگیری حتی لحظه ایی هم تردید نکن.

هیچوقت با کسی بحث ی نکن بخصوص واسه انتخاب ریس جمهور چون خیلی زود مثل چی پشیمون میشی. در کل هیچوقت با یه گاو بحث نکن چون به نظر اون تو یه خر زبون نفهمی!

حرفها و درد دلهایی که با مهدی میکنی سعی کن در حد مسائل کوهنوردی و موضوعات معمولی باشه و هیچوقت رازهای دلتو بهش نگو .

بین فضاهای مجازی که قراره بری سمتشون، وبلاگ رو انتخاب کن و اگه وبلاگ نویس خوبی نشدی وبلاگ خوان خوبی باش که ضرر نمیکنی ولی وقتت رو زیاده از حد تو این محیطها هدر نده چون هرچی باشه مجازیه و روزی قراره تموم بشه.

از کمک کردن به دیگران هیچوقت پشیمون نشو چون دعای خیر چه کارها که نمیکنه.

و در آخر قسمی نخور که باید یه روزی بشکنیش.

 

# همین

 

 

 


ما کلا ما از اون خانواده هاشیم که تصمیمهای زیادی میگیریم و نقشه های اساسی میکشیم که مو لای درزش نمیره، ولی به عمل که میرسه ضعیفیم.

مثل چند سال پیش که تصمیم گرفتیم بریم اقامت کانادا بگیریم یا اینکه خونه رو بکوبیم و ده طبقه ش کنیم یا اینکه هر سال فصل پاییز که میرسه رب درست کنیم.

ولی امسال یکمی فرق کرد ،ما و خواهرم اینا و خانوم کحالی، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودمون که آیا میتونیم یا نه ؟ آیا وقتش رو داریم یا نه؟ و آیا اصلا به زحمتش میارزه یا نه؟ بلاخره به این نتیجه رسیدیم که ، باااااابا شمسی خانوم ،( همسایه مون رو میگم )دوهفته پیش درست کرد و تموم شد الان هم داره استفاده میکنه! ما چیمون از اون کمتره؟! و دست بکار شدیم.

خلاااااصه جونم براتون بگه که:)))

پروسه ی پخت رب اینجوریه که باید بری میدون تره بار و کلی بگردی و چونه بزنی و مواظب باشی که از این گوجه هایی که به زور کود درشت شدن و توشون رگه های سفید رنگ دارن هیچ مزه ایی ندارن بهت غالب نکنن . اگه نظر منو بخوایین بهترین و خوش عطرترین گوجه دنیا، گوجه ی ونسر محصول باغات طارم زنجان هستش( این مطلب به هیچ عنوان یک پیام تبلیغی نیست:)))

ولی شانسی که ما داشتیم یه دوستی به واسطه ی یه دوست دیگه حدود صدو پنجاه کیلو گوجه ی با کیفیت و آبدار از یکی از باغات اطراف شهریار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برامون آورد و قسم حضرت عباسی هم خورد که اصلا با آب فاضلاب آبیاری نشده:)

خلااااصه جونم براتون بگه که :))

 گوجه ها رو با دقت شستیم و حین شستن گوجه ها لعن و نفرین بود که نثار کارخونه جات تولید رب گوجه کردیم همونایی که گوجه های کال و کپک زده و کرم خورده رو با یه آب کثیف آبکشی میکنن تبدیل به رب میکنن و با کلی مواد نگه دارنده به خورد ما میدن.

خلاصه جونم براتون بگه:)

گوجه هارو دو نصف کردیم و یه آقایی دستگاه آورد و همونجا آبشو کشید و تحویلمون داد( دیروز تو کانال ماری جوانا یه عکسی از خودش گذاشته بود در حال رب کشیدن البته اونا بجای دستگاه از یه دریل که به سرش یه تیغچه بسته میشه استفاده کرده بودن) یاد سالهای دوری افتادم که همین موقع از سال تو محله قدیمی رب کشیدن مراسمی داشت برا خودش، همه هر روز به نوبت جمع میشدن خونه یکی و براش رب و خیار شور و ترشی و لیته و مربا بار میذاشتن ، تو محل فقط ما ماشین داشتیم اونهم یه فیات کرم رنگ بود و زحمت آوردن گوجه و وسایل دیگه واسه خودمون و چندتا از همسایه ها میوفتاد گردن خدا بیامرز بابا، یادمه بیشتر از همه زحمت میکشید و به تمیزی هم خیلی اهمیت میداد. اونموقعها واسه پوست کندن گوجه میجوشوندنش و واسه له کردنش از یه وسیله ایی که بهش میگن چمبه ( ترکها بهش میگن توخماخ) که واسه کوبیدن گندم حلیم استفاده میشد استفاده میکردن.

خلاصه جونم براتون بگه که:))

گوجه آبکشی شده رو تو یه دبه یا ظرفی ریختیم تا آبش ته نشین بشه بعد یه شیلنگ انداختیم تو دبه و آبی که زیرش جمع شده رو تخلیه کردیم البته بعضی ها آب گوجه رو میریزن تو یه کیسه پارچه ایی و آویزون میکنن تا آبش کشیده بشه این کار کمک میکنه شما وقت کمتری صرف پختن رب بکنید و گاز کمتری مصرف بشه.

ـبعدش ریختیم توی دیگ تا قل بخوره بعدش زیرشو کم کردیم هی هم زدیم و هی هم زدیم و این زمان فرصتی بود واسه خاطره بازی و حرف زدن از گذشته و آدماش، از اختر خانوم همسایه که همیشه غر میزد و فکر میکرد از همه بیشتر بلده ، از پسر خانوم زعفرانی که یکی از بچه ها هلش داد و دستش تا آرنج رفت تو دیگ رب و سوخت، از آقا ناصر با اون سیبیلهای کلفتش که ازر سیبهای درشت پاییزی باغش میاورد با اون طمع بینظیرش و بین همسایه ها پخش میکرد ، از

خلاصه رب آماده شد و سر آخر نمک و روغنش رو هم زدیم و ریختیم تو ظرفای شیشه ایی و کلی احساس خودکفایی بهمون دست داد:))

خلاصه جونم براتون بگه این بود انشای ما:))

در ضمن چندتا نکته:

_رب پختن رو عصر شروع نکنید چون مجبورین شب بیدار بمونید

_حتما از دستکش استفاده کنید چون آب گوجه موجب خارش پوست میشه

_رب که آماده شد به یه بهونه بزنین بیرون از خونه چون شستن دیگ رب دستتون رو میبوسه ما که نتونستیم:)))

_وقتی یکی از فامیلهاتون تو اینستا عکس رب خونگی میزاره مطمئن باشین پشت اون عکس رب خوشرنگ و خوشمزه خونگی یه مرد یا پسر خسته ایی هست که هیچوقت دیده نمیشن:)

 

#همین


به نظرم شبکه ۳ مواقعی که دربی پخش میشه یه آرم ۱۸+ بزنه گوشه تلویزیون تا جوونهای بیگناه مردم بیننده و شنونده اینهمه فحش و کتک کاری و الفاظ رکیکی که استفاده میشه نباشن.

حتی میشه پیشنهاد کرد امتیاز رفت و برگشت این بازی رو بین دو تیم تقسیم کنن و بازی برگزار نشه یعنی هرچی ما دیدیم خطا بود و اعتراض و تمارض، واقعا خودشون هم لذت میبرن از این بازی که میکنن؟ حداقل یه ورزش اینه که ورزشکار خودش از عملکرد خودش راضی باشه و لذت ببره.

بازیهای جام ملتهای آسیا هنوز یادمون نرفته که تیم ملی جلوی ژاپن بزرگترین ضربه رو از اعتراض به داوری خورد  و هنوز بعد اینهمه مدت باشگاهها و مربیان هیچ فکری برای آماده سازی فکری بازیکن واسه بازیهای بزرگتر نکردن. شما یه بار دیگه تکرار این دربی رو ببینید و تعداد اعتراضات به داوری رو بشمارین.

هیچ چیز این فوتبال شبیه لیگ برتر و فوتبال حرفه ایی نیست.

چیه این فوتبال؟! نخواستیم این فوتبال رو .

#همین

 


میدونید چی از صبح تو فکرمه؟

یه مستند خارجکی در مورد مرگ میدیدم ،آخرین جمله ی همه ی آخرین پیغامهای اون آدمایی که در حال مرگ بودن I love you بود. آیا این معنیش این نیست که چیزی مهم تر از عشق ورزیدن تو زندگیمون وجود نداره؟

مثلا هیچکدوم از اون آدما تو یک قدمی مرگ نگفتن یادت نره قبض هارو بدی. یا مثلا عزیزم اون خونه ی بزرگ رو حتما بخر. یا مثلا نگفتن از قول من به فلانی بگو ازش بدم میاد. یا نگفتن چه حیف که فلان نمره رو نگرفتم. فقط زنگ زدن به عزیزشون و گفتن دوسش دارن. شاید مسخره باشه ولی برای من پیام مهمی داشت. تازه اون آدما شانسش رو پیدا کردن که بدونن مرگ تو یه قدمیشونه و حرفشون رو زدن. خیلی ها این شانس رو ندارن. 

#همین

 

 

پ.ن: کنسرتهای گار خیلی شلوغ میشه میدونید چرا؟ دخترا بخاطر گار میرن پسرا بخاطر اینکه دختر زیاده میرن و گار هم فکر میکنه صداش قشنگه:))


سلام

یه دو هفته ایی شد که نبودم ، البته یه ماموریت کاری بود که به قرقیزستان رفته بودیم حالا بعدا در موردش مفصل مینویسم براتون

این دو هفته از هر گونه ارتباط با دنیای اطراف محروم بودم و واقعا دلم برا اینجا و بچه های با معرفتش تنگ شده بود ولی تجربه دنیای دور از تکنولوژی هم جالبه

 

پ.ن: دم دوستایی که همیشه یادمون میکنن هم گرم

پ.ن: قرقیزستان و کشورهای این مدلی به آدم یادآوری میکنن که قدر همین امکانات کم کشور رو هم بدونیم

پ.ن : ۷۶ تا وبلاگ و مطلب نخونده دارم چیکارشون کنم؟؟

پ.ن: ۱۲ تا پست نوشتم واسه انتشار نمیدونم کدومو اول پست کنم


بوی کولر که بهم میخوره دلشوره میگیرم

فکر میکنم باید با کسی حرف بزنم که نیست

فکر میکنم شبهای تابستون رو باید عاشق میبودم و نیستم

شاید یه روزی اینطوری بوده و حالا داره یادم میاد



#همین

پ.ن: شبهای تابستون_پشه بند روی پشت بوم_قرارهای شبانه_خنده های یواشکی


یه دوستی دارم توی حوزه کاری ما و کلا تو زمینه کاری ترانسفرماتور غولیه برا خودش و همه به سرش قسم میخورن طوری که همه مدیرهای نیروگاهها شماره مستقیمشو دارن ،هم سن و سال خودمونه ولی یه استعداد ذاتی خاصی تو این زمینه داره و در رابطه با کارش همه نرم افزارهای مرتبط با کارشو بلده، چند روز پیش که باهاش سر یه پروژه بحث میکردیم بهم تعریف میکرد: یه وقتایی باید اینهمه مهارت و استعداد و دانش رو کنار بذاری و ادای گوسفند در بیاری تا بچه ت یه قاشق غذا بذاره دهنش:)

برا همتون از این گوسفند شدنا آرزو میکنم:)


#همین


بیربط نوشت: خواهرم تماس گرفت تا برا دخترش یه وقت دکتر بگیرم ، سر راه رفتم براش وقت بگیرم دیدم یه جمعیت زیادی وایستادن تو صف یه کاغذ هم چسبوندن به در مطب و اسمهارو نوشتن توش تا منشی بیاد و از رو اون برگه نوبت بده با خودم فکر میکردم الان با اینهمه رشد تکنولوژی و رزرو با تلفن گویا و اینترنت ما هنوز تو صف باید وایستیم!!

یکی از پشت زد رو شونه م گفت داداش خودکار بدم اسمتو بنویسی؟

الحق که ما نوادگان صف ویان هستیم:))


اینکه یک شبه قانون تصویب کنی و صبح به زور یگان ویژه و بسیج اجراش کنی نمونه بارز یک دیکتاتوری محض و هیچ شکی توش نیست ، ولی تاریخ نشون داده هیچ دیکتاتوری پایدار نخواهد ماند.

کسی که تو جایگاهی هست که واسه هشتاد میلیون ایرانی تصمیم میگیره قطعا باید اون دنیاشو هم در نظر بگیره

 

 

 

#همین


چند سالیه که هفته ایی یکی دوبار یه جروبحثی بین منو مامان سر قضیه ازدواج اتفاق میوفته هر بار هم همون حرفای همیشگی و بحثهای تکراری و آخرش هم بی نتیجه میمونه، ولی چند وقت پیش دیگه از پس حرفای مامان برنیومدم و میتونم بگم اصلا زبونم نچرخید که بهش نه بگم ، یعنی یه طوری مسئله رو مطرح کرد و یه طوری منو تو آچمز قرار داد که گفتم باشه. خلاصه با کلی دنگ و فنگ بالا و پایین کردن قرار شد مامان زنگ بزنه و هماهنگ کنه که بریم خاستگاری. به مامان گفتم قبل اینکه بطور رسمی بریم خونه شون هماهنگ کن بریم بیرون یا سر کارش اول خود دختر رو ببینیم بعد بریم خونه شون مامان گفت که دختر شاغل نیست و گفتن که اهل بیرون اومدن هم نیستن. خلاصه عصر پنج شنبه هماهنگ کردیم که بریم .چند روز مونده به زور مامان رفتیم و چندتا بلیز و شلوار و یه کفش خریدیم و هر چی بهش گفتم که کلی لباس دارم تو خونه قبول نکرد که نکرد. پنجشنبه صبح رفتم و گل شیرینی سفارش دادم و اومدم خونه و دوش گرفتم و شیک و پیک و مرتب با مامان و خواهرم رفتیم خاستگاری. از در که وارد شدیم اولین چیزی که جلب نظر میکرد دوتا ماشین شاسی بلند تو پارکینگشون بود که یکیش bmw بود. به مامان گفتم اینجا جوون میده برا دوماد سرخونه شدن:))

مامان زیر لب گفت منکه گفتم جای بدی نمیبرمت. خلاصه رفتیم تو ، مامان دختر خانوم خیلی به چشمم آشنا اومد بعدا معلوم شد جزو کارمندای دانشگاه ما بوده که بازنشست شده ، باباش هم یه بساز بفروش بود ،دخترخانوم هم دختر خوب و نجیب و خوش برو رو و خوش برخوردی بود ، خلاصه بعد کلی صغری کبری چیدن و تعارفات معمول گفتن که آقا پسر و دختر خانوم برن یه صحبتی با هم بکنن، رفتیم اتاق دخترخانوم ، اولین چیزی که تو بدو ورود جلب نظر میکرد یه تابلو بزرگ و خوشکل ملیله کاری شده الله بود که دورش پنج قل نوشته شده بود خلاصه نشستیم و صحبتها شروع شد همون اولش یه برگه دیدم تو دست دخترخانوم هست به شوخی بهش گفتم سوالهای امتحانیه:))) گفت : راستش سوالهامو نوشتم که فراموش نکنم . گفتم : یا ابالفضل کنکوره!!:))

ولی کنکور چه عرض کنم جلسه مصاحبه واسه استخدام وزارت اطلاعات بود:))

گفت: از خودتون بگین، گفتم : من حامدم اینقدر سنم هست و خانواده م هم همینا هستن که اومدن بابام فوت شدن ، مدرک مهندسی برق قدرت دارم ،کارگر یکی از شرکتهای تابعه وزارت نیرو هستم یه ماشین دارم که جلوی خونه تون هست یه واحد از خونه ایی که میشینیم مال منه و . گفتم البته در مورد کارم امکان داره همین الان که رفتم بیرون تماس بگیرن و بگن اخراجی و اون ماشینی هم که جلو دره امکان دارم برم بیرون و ببینم آقا ه بردتش و اون خونه هم امکان داره تا برسم خونه یه زله بیاد و خرابش کنه ، خواستم بگم اینا دارایی محسوب نمیشه و دارایی یه مرد عرضه و جنم کارشه.برگشت گفت اتفاقا تنها چیزی که خانواده ما کمتر بهش اهمیت میده دارایی و پول شماست چون شکر خدا اونقدری خدا بهمون داده که غصه پول نداشته باشیم .تو دلم گفتم : پس چرا بما نداده:)))

گفتم : خب شما از خودتون بگین، اونهم از خودش و خانواده ش گفت بعد پرسید : میشه من سوالهامو بپرسم؟

گفتم:بفرمایین . گفت شما نماز میخونین ؟

گفتم: والا از موقعی که یادم میاد تا حالا نماز خوندم و روزه هم گرفتم حالا نمیدونم قبول شده یانه. گفت : مرجع تقلیدتون کیه؟ گفتم: جااااااان!!! مرجع تقلید نمنه:)) گفتم :والا اون چیزی که اسلام گفته وفهمیدم با عقل خودم درسته انجام دادم از کسی تقلید نکردم.

گفت : مثلا در مورد خمس و زکات و مسائل ریز دیگه خودتون تصمیم میگیرین ؟

گفتم : دروغ چرا ولی تا بحال به آدمای زیادی کمک کردم ولی تا بحال خمس و زکات ندادم و در مورد مسائل ریز دینی هم تا حالا اونقدر کنکاش نکردم و فقط سعی کردم آدم خوبی باشم و نمیدونم چقدر موفق بودم. البته از نظر اون فقط آدم خوبی بودن کافی نبود در مورد اوقات فراغتم پرسید که چیکار میکنم؟ گفتم که: چند وقتیه کارم یه طوریه زیاد وقت برای کارای دیگه ندارم ولی اگه وقت کنم با بچه ها کوه میریم فوتسال میریم یا استخر

گفت : بعد متاهلی هم اینکارا رو ادامه میدین؟ گفتم : ورزش چیز بدیه؟ گفت: نه، ولی با دوستاتون زیاد بیرون برید به خانواده لطمه نمیزنه؟ گفتم : اتفاقا اون موقع با خانواده بیشتر کیف میده

گفت: ما خانوادگی زیاد اهل ورزش نیستیم حتی تماشای برنامه ورزشی هم تو خانواده ما معمول نیست چون از نظر خانواده ما چه معنی داره که یه خانوم بشینه و کشتی آقایون رو نگاه کنه یا مثلا فوتبالشون!

گفتم : پس حتما شما موافق رفتن خانومها به ورزشگاه و تماشای یه مسابقه ورزشی هم نیستین؟ گفت: ابدا !!! گفتم :چی بگم والا!

گفت بجز ورزش دیگه چه تفریحی میکنین؟ گفتم :وقت کنم فیلم میبینم گفت میتونم بپرسم چه فیلمهایی؟ گفتم : بیشتر فیلمهای خارجی و زبان اصلی گفت: خب اونهمه فیلمهای صحنه دار و خانومهایی که لباسهای ناجور میپوشن رو میبینید؟ به نظرتون گناه نیست؟  گفتم : والا من تا حالا با اونهمه دقت نگاه نکردم

نکردم که اونچیزاش نظرم رو جلب کنه، برا من داستان فیلم و کارگردانی و بازی هنرپیشه هاش مهمتره گفت :شما تو خونه تون ماهواره دارین گفتم: بله و پرسیدم اینم بده ؟! گفت:ما اصلا اهلش نیستیم

گفت: شما همیشه صورتتون رو اصلاح میکنید یا ریش و ته ریش هم میزارین؟

گفتم : من اصلا با ریش مخالفم!

گفت : عروسیهای شما مختلته؟ گفتم :همش که نه ولی وقتی خودمونیا باشن آره . گفت: مثلا دختر داییها و دختر عموها پیش شما موباز هستن؟ گفتم والا اینچیزایی که شما میگی من تا حالا اصلا بهش فکر نکردم، وقتی کسی توی مهمونی ماست یعنی آشنای ماست یعنی به ما اعتماد داره و ماهم بهش اعتماد داریم، ما غریبه رو تو جمعمون راه نمیدیم  گفت: ما اصلا اینطوری نیستیم .

گفتم :خب هر خانواده ایی رسم و رسومات خودشون رو دارن.

گفتم : شما اوقات فراغت خودتون رو چیکار میکنید؟ گفت : اگه خونه باشیم آی فیلم میبینیم و یا مسافرت داخلی و یاسالی چند بار سفر خارجی میریم تو دلم گفتم :خب سفر خارجی رو چشم بسته که نمیرید ! شما وقتی ترکیه کنار دریا میری نمیتونی چشمهاتو ببندی و بری بیای! آخه نظرش این بود که خوشش نمیاد همسرش توی مهمونی که خانومها هستن کسی رو نگاه کنه یا وقتی خارج از کشور میره بقیه رو نگاه کنه و یا دوست نداشت همسرش تو گروههای تلگرامی که خانومها هم هستن باشه و .

خلاصه راجع به خیلی از موضوعات بحث کردیم و اونقدر حرفامون طول کشید که صدای بزرگترا در اومد:)) بلاخره خداحافظی کردیم و برگشتیم. توی راه برگشت مامان پرسید :خب چی شد؟؟ گفتم والا بنظرم هم خانواده ی خوبی دارن و هم دختر خوبی بود فقط از نظر اعتقادی خیلی با ما فاصله دارن، مامان هم دقیقا موافق نظر من بود و تو حرفهاش گفت که مامان دختره ازش در مورد پوشش خودش و مختلط بودن مهمونیا پرسیده بود و حتی به این نکته اشاره کرده بود که ما دوست داریم اسم نوه هامون حتما اسم ائمه باشه

البته به همینجا ختم نشد فرداش مامان زنگ زد که تشکر کنه و نظرشون رو بپرسه ، مامان دخترخانوم هم گفته بود که اگه امکان داره امروز عصر هم جایی قرار بزاریم تا یکسری حرفها رو که لازمه، دخترم و پسرتون بزنن مامان هم که تو رودربایسی همکارش که معرف این خانواده بوده پذیرفت  خلاصه عصر دوباره حاضر شدیم و تو یکی از پارکها همدیگه رو دیدیم دختر خانوم بهم گفت که اگه راستش رو بخوایید از نظر من این قضیه هشتاد درصد اوکی هست فقط کاش این مسائل مذهبی نبودن .گفتم والا به نظر من دیدگاه شما به مسائل مذهبی با دیدگاه ما خیلی فرق داره و این میتونه خیلی مشکل به وجود بیاره.

ولی در کل از صداقتش خوشم اومد که کلا خانوادگی دورو نبودن مثل کسایی که روز اول هر شرایطی رو قبول میکنن (چه خانواده دختر چه خانواده پسر) بعدش میزنن زیر همه چی.

و خلااااااصه سرتونو درد نیارم این شد که نشد دیگه

 

غرض از این صحبتها این بود که مراسم خاستگاری یا آشنایی جایی واسه جوگیر شدن و عشق در نگاه اول نیست سعی کنیم رو مسائل واقعی و اساسی تری صحبت کنیم و مهمتر اینکه صادق باشیم

 

#همین


اسم بچه خواهر شمسی خانوم رو گذاشتن" تداعی"!!

چند روز پیش هم همکارمون شیرینی بچه ش رو آورده بود که اسمش رو گذاشتن "وندا" !! اولین سوالی که به ذهن میومد این بود که وندا دختره یا پسر!

توی احادیث هست بهترین کادوی هر پدر مادری برا بچه شون، نام نیک هستش

پدر مادر عزیز فکر فردای بچه ت رو هم بکن که بزرگ میشه و چهار نفر تو جمع میخوان صداش کنن

درسته اینچیزا عقیده شخصی هرکسیه و قابل احترامه ولی بلاخره .

 

پ.ن: آهان یادم رفت که صبا هم که تو آمریکا زندگی میکنه و بارداره میخواد اسم بچه شو بذاره" دلاور"!

 

خیلی خاله زنک طور بود نه؟!

 

# همین


میدونستید در اجرای قانون اصلاح مالیات بر درآمد، گاج و قلمچی هم از مالیات معاف شدن؟!!

جوری که اینا درآمد دارن اگه قرار بود مالیات بدن دیگه نیازی به فروش نفت نداشتیم.  گردش سالیانه مافیای کنکور حدود ۱۰ هزار میلیارد تومان و در بخش کتب کمک درسی حدود ۲۰ هزار میلیارد تومنه.

موسسات کنکور و کمک آموزشی اگه سالانه ۱۵٪ مالیات پرداخت کنند ۴.۵۰۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰ میلیارد تومان مالیات قابل وصول از این مافیای عزیز خواهد بود. ‌ 

جالبه توی سازمان ثبت شرکتها ، عنوانشون موسسه ی خیریه درج شده!!!.

های کوچک بانک میند های بزرگ یا بانک افتتاح میکنند یا موسسه ی خیریه!!

حالا گنده ی این مجموعه ها کیه؟ اگه گفتین؟

همونی که یه روز میگفت: ما دیدیم مدارس دولتی سطح علمیشون پایینه برا درس خوندن بچه هامون گفتیم که مدارس غیرانتفاعی بزنیم!

ی که فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست.

 

#همین

 


یه برنامه ایی تو کانال من و تو پخش میشه بنام رئیس نامحسوس (حالا دوستان  نیان ایراد بگیرن که چرا کانالهای ماهواره رو نگاه میکنی) توی این برنامه که شاید خیلیهاتون هم دیدین مدیر عامل شرکت با یه گریم متفاوت به شعبات شرکتش سر میزنه و تحت عنوان یه کارگر یا کارمند چند روزی کنارشون کار میکنه و از نزدیک در جریان مسائل شرکتش و مشکلات پرسنل و حتی میزان علاقه مندی و تعهدشون به سازمانشون قرار میگیره

حالا کاری ندارم این برنامه یا برنامه هایی شبیه این بیشتر هدفشون معرفی یه برند خاص و تبلیغ در مورد اونهاست ولی نفس عمل خیلی جالبه

توی شرکتی که کار میکنم سرپرست یه تیم حدودا بیست نفره هستم که در بین تیمهای دیگه‌ایی که تو شرکت داریم، نفراتش کم تنش‌تر و با کیفیت‌تر و سریعتر کار میکنن و این موضوع برمیگرده به میزان صمیمیت و ارتباطی که بین نفرات تیم داریم و یه جورایی کم و کاستیهای همدیگه رو پوشش میدیم

من به عنوان عضو کوچکی از این مجموعه سعی کردم همیشه در کنار تیمم باشم نه در مقابلشون

( البته این موضوع چندان هم به مذاق بالاییها خوش نمیاد که من همیشه طرف نفرات باشم تا مدیرها)

همیشه سعی کردم باهاشون همفکری کنم و خود رای نباشم همیشه سعی کردم در جریان مشکلات و مسائلشون باشم تا بهتر باهاشون کار کنم مثلا من میدونم که خانوم اصغر آقا شاغله و شیفت صبح نمیتونه اضافه کار بیاد و باید صبحها بچه شو نگه داره به همین خاطر اصغر آقا رو همیشه شیفت بعدظهر اضافه کار مینویسم بااینکه از نظر قوانین داخلی شرکت اضافه کار غیر هم شیفت ممنوعه ولی این کمک کردن به اصغر آقا باعث میشه کارش رو در هر زمانی با کیفیت و به موقع انجام بده و یا مثلا محسن که بچه دیالیزی داره و مجبوره بیشتر از دو روز در ماه مرخصی بگیره در حالیکه اینکار هم ممنوعه ولی همین رعایت کردن شرایطش باعث میشه روزهای دیگه بیشتر کار کنه تا نبودنهاشو جبران کنه.

حتی باید هوای محمد رو هم که تازه نامزد کرده رو داشته باشم که بنا به شرایطی که قرار داره دوست داره روزی چند بار با نامزدش دل بده و قلوه بگیره و همیشه با یه لبخند گوشی بدست یه گوشه وایمیسه و با نامزدش گپ میزنه با وجود اینکه صحبت کردن با گوشی همراه در زمان کار هم ممنوعه ولی من این اجازه رو بهش میدم و در عوض تا حالا نشده محمد کاری رو دیر یا ناقص یا بی کیفیت تحویل بده.

این فرمول ساده موفقیت تیم ماست.

میخوام بگم آقای رئیس جمهور، آقای مسئول، آقای مدیر کل، آقای مدیر عامل، اقا یا خانم . یه لحظه از پشت اون میزهاتون بیایید بیرون برید وسط مردم دردشون رو از نزدیک حس کنید مثلا به عنوان یه آدم بی پول و مریض برید به بیمارستانها یا به عنوان یه شاکی برید به دادگستریها یا به عنوان یه مالک برید شهرداریها یا به عنوان یه مغازه دار برید اداره مالیات یا . برید و لمس کنید و کاری بکنید و اگر کاری از دستون بر نمیاد بهونه نیارید و استعفا بدید.

 

#همین


 

علی‌ایحال اگر نمیدانید بدانید و آگاه باشید که اسم این وسیله بادنماست. اصولا وسیله سست عنصریست و از خودش اختیاری ندارد و از اینرو روزی راستی است و روزی چپی، روزی یزیدی است روزی حسینی، روزی دم از ایرانی بودن و عرق ملی میزند و روزی روی پروفایلش عکش پرچم فلان کشور را میگذارد .

خلاصه خواستم یادآوری کنم بادنماهای دوروبرت رو بشناس و فاصله‌ی قانونی رو باهاشون رعایت کن

 

#همین


اینروزا بیشتر از کرونا نگران اعتماد از دست رفته، انسانیت از بین رفته و همدلی بر باد رفته‌ی بین آدما هستم.

چه راحت ازشون میگذریم و زیر پا لهشون میکنیم

دیر یا زود این مشکل میخواد حل بشه ولی دیگه چطوری مثل سابق میخواییم بهم اعتماد کنیم و دوباره همون آدمای سابق باشیم و کنار هم زندگی کنیم؟

چطوری دوباره سرمون رو بالا بگیریم و به ایرانی بودن و فرهنگ و اصالتمون ببالیم؟

ماسکها رو برداریم تا چهره واقعیمون دیده بشه.

بیایید با هم مهربونتر باشیم.

یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: زمستون میگذره و روسیاهیش واسه ذغال میمونه

پس امیدوارم بعد این زمستون ذغال نباشیم!

 

#همین

 

پ.ن: ببخشید که دیر به دیر پست میذارم چون برعکس همه که تو خونه قرنطینه هستن ما کارها و ماموریتهامون بیشتر هم شده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مرکز تلفن ویپ یو سی وی دیاموند کابینت آشپزخانه قالیشویی خوب در تجریش رمان | sahafile.ir توليد و عرضه سنگ ساختماني Terry زنان باردار